آهنگسازان: داريوش پيرنياكان و محمدرضا شجريان
دستگاه: شور (بيات ترك، افشاري)
اجرا: ۱۳۶۹
انتشار: ۱۳۷۰
د
چ
س
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
آن کس که دلی دارد آراسته معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد
آخر نه منم تنها در بادیه سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بیمایه زبون باشد هر چند که بستیزد
فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد
ت
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر بسوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد تشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همی رسیدم خبری که می پریدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
|به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
|هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هرکه آید که سر شما ندارد
همه عمر ایچنین دم نبده است شاد و خرم
به حق جفای یاری که به کس وفا ندارد
|به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
که ز جامه کن گریزد، چو کسی قبا ندارد
|به چه روز وصل دلبر همه خاک می شود زر
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
|به چه چشم های کودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
|هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد
ت
نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگی ام در نظر نمی آید
|قد بلند تو را تا به بر نمی گیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی آید
مگر به روی دل آرای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
کز آن غریب بلاکش خبر نمی آید
|ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود، یکی کارگر نمی آید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی آید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهش به سر نمی آید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت بدر نمی آید
ت
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ویرانه کردی عاقبت
آمدی کاتش در این عالم زنی
وا نگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بَتَر
مردیِ مردانه کردی عاقبت
عشق را بی خویش بردی در حرم
عقل را دیوانه کردی عاقبت
شمع عالم بود عقل چاره گر
شمع را پروانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می کردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
|یا رسول ا... ستون صبر را
استین حنانه کردی عاقبت
|یک سرم این سوست، یک سر سوی تو
دو سرم چون شانه کردی عاقبت
|دانه ای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دُردانه کردی عاقبت
|دانه ای را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
|کاسه سر از تو پر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
|جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
|شمس تبریزی که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
س
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههااش پردههای ما درید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
ت
ناگهان پرده بر انداختهای یعنی چه
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
اینچنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
|نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
|هرکس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
|حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
ر
نظر شما چیست؟
«نظر شما مهم است؛ نظرتان را دیگران به اشتراک بگذارید»